دختری بود نابینا که از خودش تنفر داشت...که از تمام دنیا تنفر داشت...وفقط یه نفر را دوست داشت...دلداده اش را...و با او چنین گفت:اگر روزی قادر به دیدن باشم حتی برای یک لحظه بتونم دنیا رو ببینم عروسگاه تو خواهم شد...و چنین شد که امد یک روزی که یک نفر حاضر شد چشمان خودش را به دختر نابینا بدهد...ودختر همه جا را دید اسمان درختان و..را و نفرت از روانش رخت بر بست...دلداده به دیدنش امد و یاد اورده وعده دیرینش شد:بیا و با من عروسی کن ببین که سالهای سال به پایت مانده ام...دختر با خود لرزید و با زمزمه با خود گفت:این چه بحث شومی است که مرا رها نمیکند؟!دلداده اش هم نابینا بود و دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسری با او نیست..دلداره رو به دیگر سو کرد که دلداده اشکهایش را نبیند و در حالی که از او دور میشد گفت:...........پس به من قول بده مواظب چشمام باشی؟!!!!!!!
پیر مرد از صدای خرو پف زن هر شب شکایت داشت!
پیر زن هرگز نمیپذیرفت...
شبی پیر مرد صدایش را ضبط کرد تا صبح حرفش را ثابت کند...
اما صبح پیر زن دیگر هرگز بیدار نشد...
و ان صدای ضبط شده لالایی هر شب پیر مرد شد...
گفتم:خدایا از همه دلگیرم گفت:حتی از من؟
گفتم:خدایا دلم را ربودند گفت:پیش از من؟
گفتم:خدایا چقد دوری گفت:تو یا من؟
گفتم:خدایا تنها ترینم گفت:پس من؟
گفتم:خدایا کمک خواستم گفت:غیر از من؟
گفتم:خدایا دوستت دارم گفت:بیش از من؟
گفتم:خدایا اینقد نگو من گفت:من تو ام.تو من...
پسر خاله به اقای مجری میگه ادما نباس دوست پیدا کنن چون وقتی میرن وقتی دیگه نمی شه بهشون زنگ بزنی وقتی تنمیتونی درد و دل کنی یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی و وقتی دلت براش تنگ میشه و نمیتونی ببینیش همه دوستت میشه یک سری عکسا و خاطرات هی یه چیزی گیر میکنه تو گلوت اصلن چرا ادما اینکارو میکنن؟...ادما باس همیشه تنها بمونن
خدا گفت ببرینش جهنم...برگشت و نگاهی کرد...خدا گفت نبرینش جهنم اونو به بهشت ببرین...فرشتگان سوال کردند چرا؟...جواب دادچون اون هنوز به من امیدوار است